عمرو بن یزید می گوید: روزی برادرزادهام هشام بن الحکم از من خواهش کرد
که او را خدمت امام صادق(ع) ببرم تا با آن بزرگوار مباحثه و گفتگو کند در حالی که هنوز بر دین و اعتقاد فاسد خود یعنی جَهمیه استوار بود. در جواب گفتم تا از حضرتش اجازه نگیرم اقدام به چنین کاری نخواهم کرد.
سپس به خدمت امام صادق(ع) رسیده و برای شرفیاب شدن هشام اجازه گرفتم. پس از بیرون رفتن از محضر آن بزرگوار، لحظهای متوجه بی باکی و خبث اعتقادی برادرزادهام شدم. با خود گفتم بهتر است با یادآوری حالت هشام، مجدداً تحصیل اجازه نمایم تا مبادا این ملاقات موجب شرمندگی من شود. برگشتم و عرض کردم برادرزادهام بی باک و بی ادب است، با این حال اجازه میفرمائید شرفیاب شود؟ حضرت لبخند زد و گفت: نگران که هستی؟نگران من؟!
از این اظهارم شرمنده شدم و هشام را همراه خود به محضر حضرت بردم. پس از نشستن در حضورش، آن بزرگوار مسألهای از وی پرسید هشام در جواب فرو ماند و مهلت خواست، حضرت به او مهلت دادند. هشام رفت و چند روزی درصدد تهیه جواب برآمد،این در و آن در زد اما ناکام ماند. دوباره به محضر امام(ع) شرفیاب شده اظهار عجز کرد و پاسخ را دریافت نمود. این بار امام(ع) سؤالاتی فرمودند که بنیان مذهب باطل هشام را متزلزل میساخت.
هشام از عهده جواب برنیامد و اندوهناک مرخص شد و مدتی در حال بهت و حیرت به سر میبرد تا آن که بار دیگر از من خواهش کرد تا وسیله ملاقاتش را فراهم سازم. حضرت فرمودند: فردا شب در فلان نقطه از حیره منتظرم باشد. مطلب را به هشام ابلاغ کردم. از فرط اشتیاق قبل از وقت مقرر به آن مکان شتافت و به فیض ملاقات امام(ع) نائل گردید و اینجا بود که از اشراق انوار آن خورشید تابناک دلش به نور ولایت منور گردید. هشام بعدها ماجرای ملاقات خود را با امام(ع) در حیره برای عموی خود چنین بیان میدارد:
«هنگامی که سوار بر اسبی به من نزدیک شد و چشمم به جمالش افتاد، چنان جذبه ای از عظمت آن بزرگوار به من دست داد که نیروی سخن گفتن را از دست دادم. او می گوید:من جواب آن دو سوال را پیدا نکرده بودم اما چیزهایی بهم بافته بودم تا بگویم همین که معنویت ایشان را دیدم همه از ذهنم فرار کرد .زمانی منتظر گفتار و پرسش من بود. این انتظار باوقار باعث فزونی تحیر و بیخودی من شد. عاقبت هم هیچ نپرسیدند که پس جواب آن دو سوال چه شد. مرا به حال خود گذاشت و مرکب خود را به سوی کوچههای حیره راند. و من ساعت ها همان جا نشستم و به جایی که او رفته بود نگاه کردم و اشک ریختم».
آری ، جذبه معنوی آن دیدار کار خود را کرد هشام از ارادتمندان آستان ولایت گردید و از مکتب پرفیض امام صادق(ع) بهرههای علمی و اخلاقی بسیار برده و شد آنچه که شد. مرحوم مامقانی مینویسد: هشام 500 مسأله از امام(ع) سؤال کرد و جواب کامل شنید. حضرت با انفاس قدسی خود چنان هشام را تربیت و تجهیز نمود که همیشه از مصاف مناظره با مخالفین سربلند و پیروز بیرون میآمد.
ای عجب بار دگر حق پیمبر شد ادا
در کنار تربتش فرزند پاکش شد فدا
موسی جعفر نه تنها بلکه امت شد یتیم
دانش و تقوا و ایمان و فضیلت شد یتیم
بار دیگر ظالمانه، خیل جلادان شبانه
با دو دست بسته بردند یک غریبی را ز خانه
بار دیگر دست گلچین در مدینه آتش افروخت
بار دیگر آشیانی در میان شعله ها سوخت
داغ یک دسته شقایق، بر دل خونین صادق
بار دیگر شد شکسته حرمت قرآن ناطق
شهادت امام جعفرصادق(ع)تسلیت باد.